توی شهر بی کسی ها دختری تنها نشسته ،
توی چشماش پر درد و توی قلبش پر زغصه ،
از توی اون دل خسته اش نا امیدی زده فریاد ،
سنگ چشمای بلورش از دورویی میزنه داد ،
میگه اون روزا گذشته بریم از دیار غربت ،
سوی شهر آرزوها پیش عشق با محبت ،
روی گونهء سپیدش زده سرخابهء سرما ،
توی دست نا امیدش شده غنچه ای شکوفا ،
شاید هم بهار رسیده سوی اون جنگل زیبا ،
دوباره گلها نشستن توی شهر آرزوها ،
دخترک با عشق گلها شده باز شاد و سرافراز ،
با صدای گل نرگس میکنه همیشه پرواز &
شعر از : افسون

نظرات شما عزیزان: